امروز،
مادربزرگت را از اینجا ببر
نوشته:دیوید سداریس
مترجم: پیمان خاکسار
نشر چشمه
مترجم: پیمان خاکسار
نشر چشمه
«پیمان خاکسار» با ترجمهی تازهای از «دیوید سداریس» دوباره به کتابفروشیها آمده ، این مترجم پیشتر کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» را از این نویسنده برای اولینبار به فارسی ترجمه کرده بود و آشنایی مخاطب ایرانی را با این نویسندهی امریکایی فراهم.
حالا کتاب «مادربزرگت رو از اینجا ببر» از این نویسنده بهزودی راهی کتابفروشیها میشود. او در یازده داستان زندگی و تجربیات شخصیاش را نوشته است. کتاب حاضر در میان آثار سداریس از فروش فوقالعادهای در امریکا برخوردار بوده و یکی از بهترین هدیههای کریسمس پیشنهادی روزنامهی «لسآنجلس تایمز» هم بوده است.
سداریس اکنون ساکن لندن است و میگوید: «زندگی در لندن هر روز من را شگفتزده میکند و من حالا دیگر حتا خودم هم نمیدانم چهقدر از این ماجراهایی که روایت میکنم، واقعی هستند و سر خودم آمدهاند و چهقدرشان خیالبافی من است.»
سداریس عمدهی شهرتش را مدیون داستانهای کوتاه از زندگی شخصی خودش است که ماهیتی فکاهی و طعنهآمیز دارند و نویسنده در آنها به تفسیر مسائل اجتماعی میپردازد. او در آثارش به مسائلی همچون زندگی خانوادگی، بزرگ شدن در خانوادهای از طبقهای متوسط در حومهى شهر رالی، پیشینه و فرهنگ یونانی، مشاغل مختلف، تحصیل، مصرف مواد مخدر و... میپردازد و از تجربهى زندگی در فرانسه و انگلستان مینویسد.
عنوان قصههای «مادربزرگت رو از اینجا ببر» به این ترتیب است: «طاعون تیک»، «گوشت کنسروی»، « مادربزرگت رو از اینجا ببر!»، «غول یکچشم»، «یک کارآگاه واقعی»، «دیکس هیل»، «حشرهی درام»، «دینا»، «سیارهی میمونها»، «چهارضلعی ناقص» و «شب مردگان زنده».
بخشی از داستان گوشت کنسروی:
«از آنجايي که من و خانوادهام بیاندازه باهوشايم قادريم که درون آدمها را ببينيم، انگار از پلاستيک سفت و شفاف ساخته شدهاند. میدانيم بدون لباس چه شکلی هستند و عملکرد مذبوحانهی قلب و روح و امعاواحشاشان را میبينيم.
وقتی يک نفر ميگويد "چه خبرا پسر" ميتوانم بوی حسادتش را حس کنم، همينطور ميل احمقانهاش را به تصاحب تمام مواهبی که ارزانیام شده، آن هم با لحن خودمانیيی که ترحمم را برمیانگيزد و دلم را آشوب میکند. آنها هيچچيز راجعبه خودم و زندگیام نميدانند و دنيا هم پُر است از اينجور آدمها.
مثلاً کشيش را در نظر بگيريد، با آن دستهای لرزان و پوستی شبيه کت چرم پارافينخورده، به اندازهی پازلهای پنجتکهای که به عقبافتادهها و بچههای دبستانی ميدهند ساده و پيشپاافتاده است. او به اين خاطر از ما ميخواهد رديف اول بنشينيم چون نمیخواهد حواس بقيه پرت شود، میداند که همه بدون استثنا گردن میکشند تا زيبايی جسمانی و روحانیمان را ستايش کنند. مجذوب اصلونسب و نژادمان میشوند و دوست دارند بيواسطه ببينند که ما چهطور از عهدهی تراژدیمان برميآييم. هر جا که میرويم من و خانوادهام در مرکز توجهايم. "اومدن! نگاه کنين، اون پسرشونه! بهش دست بزنين، کراواتش رو بگيرين، دست کم چند تار موش رو، هر چي که تونستين!"»