امروز،
زندگی در پیش رو
رومن گاری
لیلی گلستان
انتشارات بازتاب نگار
رومن گاری
لیلی گلستان
انتشارات بازتاب نگار
محمد پسربچه ۱۴ ساله ای است که در نزد یک روسپی پیر به نام رزا خانم زندگی می کند . رزا خانم در زمان جوانی یک روسپی یهودی بوده و با بالا رفتن سن یک خانه برای نگه داری بچه های روسپی های دیگر دایر کرده است . طبق قانون فرانسه روسپی ها به دلیل فساد اخلاقی حق سرپرستی فرزندانشان را ندارند و کسانی که بخواهند بچه ی خودشان را بزرگ کنند به افرادی مثل رزا خانم پناه می برند .
رزا خانم بسیار چاق و مریض احوال است و شدیدا محمد یا مومو را دوست دارد . مومو پسر زندگی فقر و فحشا است . پسری که در تمام این زندگی زشت با چشمانی زیبا به زیبایی های این زندگی نگاه می کند .پسری که یکی از سوال هایش از دیگران این است :ایا می شود بدون دوست داشتن و عشق زندگی کرد؟
فوق العاده بود . یکی از زیباترین کتاب هایی که خوندم . موضوعش واقعا جدید بود و زاویه دیدش هم عالی بود اصلا به یک چشم دیگه به این وقایع نگاه می کرد . شخصیت محمد را شدیدا دوست داشتنی تصویر کرده بود . طنز کتاب هم زیبا بود و ترجمه خانم گلستان هم عالیه عالی . در ضمن کتاب خیلی هم زیبا تموم می شه .
رومن گاری این رمان را با نام مستعار امیل آژار منتشر کرد تا بتواند برای دومین بار جایزه گنکور را کسب کند. از این رمان، فیلمی نیز توسط Moshé Mizrahi در سال ۱۹۷۷ ساخته شدهاست.
قسمت های زیبایی از کتاب
فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند . اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند .
میل چندانی به خوشحالی نداشتم زندگی را ترجیح می دادم .
بهترین راه برای فراهم آوردن گه ( منظور هروئین است ) کاری است که لوماهات می کرد و آن این است که آدم بگوید هرگز به خودش سوزن نزده و آن وقت بچه ها بلافاصله یک تزریق مجانی به آدم می کنند چون هیچ کس نمی خواهد خودش را به تنهایی بدبخت ببیند .
ترس مطمئن ترین متحد ماست و بدون ان خدا می داند چه به سرمان می آید .
آن لحظه از زندگی ام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیه لحظات زندگی ام بود .
پلیس ها قوی ترین چیز دنیا هستند . بچه یی که پدرش پلیس باشد مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد .
گلولهها از بدن بیرون میآمدند و به داخل مسلسلها برمیگشتند، و قاتلها عقب میرفتند و عقبعقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچکجا، نشانهیی از خون نبود.زخمها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمیگشت. اسبها عقبعقبکی میتاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونهی راستکی بود، و این قشنگترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتیام دیده بودم.
منبع بست بوکز