امروز،
"بازگشت"
ز آن نامه اي كه دادي و ز ان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب به ياد تو چشمم نخفته است
اي مايه ي اميد من ... اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از انچه به شعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نگفتم عيان كنم
تا بر گذشته مي نگرم عشق خويش را
چون افتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
«اين شعر ... غير رنجش يارم به من چه داد؟»
اين درد را چه سان به دل خود نهان كنم؟
آن دم كه قلبم از تو به سختي رميده است
آن شعرها كه روح تورا رنج مي دهد
فرياد هاي يك دل محنت كشيده است
گفتم قفس!..... ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دورويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي پر ز راز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربودو...
ز آن نامه اي كه دادي و ز ان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب به ياد تو چشمم نخفته است
اي مايه ي اميد من ... اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از انچه به شعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نگفتم عيان كنم
تا بر گذشته مي نگرم عشق خويش را
چون افتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
«اين شعر ... غير رنجش يارم به من چه داد؟»
اين درد را چه سان به دل خود نهان كنم؟
آن دم كه قلبم از تو به سختي رميده است
آن شعرها كه روح تورا رنج مي دهد
فرياد هاي يك دل محنت كشيده است
گفتم قفس!..... ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دورويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي پر ز راز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربودو...