امروز،
ميخندم اما ته دلم تير میكشد. ياد همه آدمهايى ميافتم كه ميتوانستم كنارشان ما بشوم، اما... .
همه آدمهايي كه به درد هم ميخورديم و ميتوانستيم درد تنهايي اين راه دراز عمر را براي هم درمان كنيم، اما... .
همه آدمهايي كه با ديدنشان ترس توي دلم ميافتاد كه مبادا آدم زندگي من نباشند و با سهم خودم اشتباهي بگيرمشان و ناگهان از هم ميپاشيدم، از تصور اينكه كسي نفسبهنفس من زندگي كند.
از تصور پيوند با كسي كه تا ديروز نميشناختمش، ترس برم ميداشت و همه اين سالها فرار مى كردم ...
يك كتاب دلنشين و دلپذير ...
همه آدمهايي كه به درد هم ميخورديم و ميتوانستيم درد تنهايي اين راه دراز عمر را براي هم درمان كنيم، اما... .
همه آدمهايي كه با ديدنشان ترس توي دلم ميافتاد كه مبادا آدم زندگي من نباشند و با سهم خودم اشتباهي بگيرمشان و ناگهان از هم ميپاشيدم، از تصور اينكه كسي نفسبهنفس من زندگي كند.
از تصور پيوند با كسي كه تا ديروز نميشناختمش، ترس برم ميداشت و همه اين سالها فرار مى كردم ...
يك كتاب دلنشين و دلپذير ...