امروز،
نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
مترجم : بهمن فرزانه
نشر ثالث
مترجم : بهمن فرزانه
نشر ثالث
باز همان صدا به گوش میرسید. صدایی سرد و گزنده و عمود که مدتها بود، میشناختمش و اکنون تیز و دردناک بود. انگار یکباره به آن عادت کرده بودم.
صدا در جمجمه خالیاش میپیچید. نیشش میزد. کندویی در چهاردیواری جمجمهاش میجنبید، مارپیچوار ادامه مییافت و شدت میگرفت. از داخل ضربه میزد و ستون فقراتش را میلرزاند؛ لرزشی مبهم که با حرکت سایر اعضای آنهمه استوارش همآهنگ بود. انگار در وجود استوارش چیزی شکسته و از هم گسسته بود؛ چیزی که «بارهای دیگر» عادی و طبیعی کار کرده بود و حالا از درون به سرش چکش میزد؛ ضربههایی قاطع و دردناک که با ارتعاش استخوانهای دستی اسکلتمانند تمام چیزهای غمانگیز زندگیاش را به یادش میآورد. با غریزهای حیوانی حس کرد باید دستانش را مشت کند و شقیقههایش را بفشارد؛ شقیقههایی که در هجوم غم و درد با رگهای آبی کبود پوشیده شده بودند. دلش میخواست صدا را، که مثل نوک الماس مغزش را سوراخ میکرد میان دستهای حساسش بگیرد. عضلات دستانش در پی گربهای خانگی کش آمد. خیال میکرد میتواند گربه را تا گوشههای دردناک سرِ تبسوزَش دنبال کند.