امروز،
تاب«غرور و تعصب» اثر جاودان جین آستین را رضا رضایی به فارسی برگرداننده است. جین آستین یکی از نویسندگان مطرح انگلیسی، نوشتن رمان را از سنین نوجوانی شروع کرد. آستین، قلمی طناز داشت و با روحیات انسانها به خوبی آشنا بود. موضوع بیشتر رمانهای او عشق و مسئله ازدواج بود. رمان غرور و تعصب دومین داستان جین آستن است. او این داستان را در سال 1796 نوشت؛ یعنی زمانی که 21 سال داشت؛ اما کتاب تا سال ۱۸۱۳ چاپ نشد. با وجود اینکه این کتاب سال ها مورد بی مهری قرار گرفت، اما بسیاری از منتقدان آن را بهترین اثر آستین به شمار میآورند. جین آستین در بستر زندگی خانوادگی و اجتماعی به بررسی و تحلیل انسانها و روابط میان آنها میپردازد و همچون یک روانشناس آنها را موشکافی میکند. این کتاب ماجرای دختری از طبقه متوسط است که مردی مغرور از طبقه ثروتمند به او علاقمند میشود. قصه از جایی آغاز می شود که مردی ثروتمند و خوش سیما به نام «بینگلی» در همسایگی خانوادهی «بنت» سکونت میکند. خانم بنت که شدیداً علاقمند است برای دخترانش همسری مناسب پیدا کند، درصدد است که توجه آقای بینگلی را جلب کند. سر انجام در ضیافت اقای بینگلی، این فرصت مهیا میشود. در این میهمانی فرد دیگری به نام آقای دارسی نیز حضور دارد که جوانی خودخواه و متعصب است، آشنایی او با «الیزابت» آغازگر حوادث بعدی داستان است.... قسمتی از این کتاب را با هم مرور میکنیم:
«زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی هیچ خبری نبود. جین به همراه دایی و زن داییاش به «هانسفورد» رفت تا بتواند روحیه از دست رفتهاش را بازیابد. پس از حدود یک هفته الیزابت هم پیش او رفت در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با رد درخواست او، از ستمهای او به ویــکهام و جدا کردن چارلز از جین حرف زد. فردای آن روز دارسی در نامهای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوسباز و دروغگو است. او آن انسانی نیست که شما تصور می کنید او قصد فریب خواهر کوچک من را داشت که با تلاش های من موفق نشد.»
«زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی هیچ خبری نبود. جین به همراه دایی و زن داییاش به «هانسفورد» رفت تا بتواند روحیه از دست رفتهاش را بازیابد. پس از حدود یک هفته الیزابت هم پیش او رفت در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با رد درخواست او، از ستمهای او به ویــکهام و جدا کردن چارلز از جین حرف زد. فردای آن روز دارسی در نامهای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوسباز و دروغگو است. او آن انسانی نیست که شما تصور می کنید او قصد فریب خواهر کوچک من را داشت که با تلاش های من موفق نشد.»