امروز،
خلاصه كتاب
داستان از پشت چراغ قرمزي شروع مي شود ؛ چراغ سبز مي شود اما ماشين اول حركت نمي كند ، همه شروع به بوق زدن مي كند اما اتفاقي افتاده ، راننده ميشين اول چيزي را مدام تكرار مي كند ، او مي گويد من كور شده ام... او كور شده بود اما برعكس كوري هاي عادي ، او همه چيز را سفيد مي داد نه سياه .
مردي به كمك او مي آيد ، فرد كور را راهنمايي مي كند و پشت فرمان ماشين او مي نشيند تا او را به منزل برساند و در ميان راه تصميم مي گيرد كه ماشين مرد كور را بدزدد . مرد ، كور را به منزل مي رساند و ماشينش را برمي دارد و مي رود . همسر مرد كور او را نزد چشم پزشكي مي برد . دكتر با معاينه دقيق او مي فهمد كه چشم هاي مرد سالم است و نمي فهمد كه مشكل از كجاست .
در طول مدت كمي تعداد زيادي از افراد جامعه به اين مشكل دچار مي شوند ، از جمله خود دكتر و مرد دزد ... دكتر كه از اين مسئله نگران بود به پليس خبر مي دهد . به سرعت افرادي كه كور شده بودند ، از سمت دولت ، به تيمارستاني متروك منتقل مي شوند . همسر دكتر كور نشد اما براي اين كه از شوهرش جدا نشود وانمود كرد كه او نيز مبتلا شده .
تيمارستان متروك از 2 ساختمان مجزا تشكيل شده بود . يك ساختمان را براي افراد كور ، و ساختمان ديگر را براي كساني كه مشكوك به كوري شدن بودند اختصاص دادند .
هر روز تعداد ديگري كور به تيمارستان منتقل مي شدند . غذا را سر ساعت هاي مشخص با كانتينر به جلوي در مي فرستادند و دو نفر از كور ها مامور مي شدند كه غذا ها را تحويل بگيرند . دكتر و زنش تصميم گرفتند به هيچ كس نگويند كه زن هنوز مي تواند ببيند . او تمام كارهاي كور ها را انجام مي داد و تا جايي كه مي توانست اسباب راحتي آن ها را فراهم مي كرد ؛ وي خود را مسئول تمام كارها مي دانست و به خاطر اين مسئوليتي كه بر گردن خود حس مي كرد ، عذاب روحي بزرگي تحمل مي كرد .
مرد دزد ، به خاطر درگيري كه روز اول با يكي از كور ها پيدا كرد ، پايش عفونت كرده بود و به شدت تب داشت . دكتر و زنش چند بار سعي كردند از نگهبانان درخواست مواد ضد عفوني كنند اما هر بار آن ها تهديدشان كردند كه اگر يك قدم ديگر بيايند تير اندازي مي كنند و حاضر نشدند كمكي بكنند .
شبي مرد دزد براي كمك گرفتن از نگهبانان به حياط رفت و نگهبان ها با ديدن مردي كه به سختي خود را روي يك پا مي كشاند و كثيف و خونين است ترسيدند و به سرعت او را با تير كشتند ...
كم كم افراد داخل آسايشگاه بيشتر مي شدند . ظرفيت آنجا تقريبا 300 نفر بود و زماني كه مسئولين تصميم گرفتند عده بيشتري را به آن جا منتقل كنند دستور دادند كه چون افرادي هم كه مشكوك به كوري هستند دير يا زود كور مي شوند ، كورهاي جديد را به سمت بخشي بفرستند كه افراد در آن مشكوك به كوري بودند . آن شب بلوايي در سمت افراد مشكوك به كوري ايجاد شده بود و در چند ثانيه همه افراد كور شدند . حالا همه آدم هايي كه در آسايشگاه بودند كور شده بودند و تنها كسي كه مي توانست ببيند همسر دكتر بود.
وضعيت آسايشگاه هر روز بد تر از روز قبل مي شد ؛ دستشويي ها ديگر قابل استفاده نبودند ، آب همه ساختمان قطع شده بود ، زمين ها كثيف و پوشيده از مدفوع افرادي بود كه ديگر جايي مناسب براي اين كار پيدا نمي كردند . زن دكتر شاهد اين وضعيت بود و هيچ كاري از دستش بر نمي آمد .
حالا تمام بخش هاي آسايشگاه پر شده بودند و حتي عده اي روي زمين مي خوابيدند . براي گرفتن سهميه غذا ، از هر بخشي 2 نفر انتخاب مي شدند و در سرسرا جمع مي شدند و سهميشان را مي گرفتند . در يكي از اين تقسيم بندي ها ناگهان تمام فرستاده ها با اضطراب به بخش ها بازگشتند و خبر دادند كه عدع از كور ها به آن ها اجازه نمي دهند سهمشان را بردارند .به سرعت خبر در آسايشگاه پيچيد كه عده اي از كور ها غذا ها را برداشته اند و مي گويند از حالا به بعد بايد براي گرفتن غذايتان به ما پول بدهيد .
در هر بخش هر كس هر چيز قيمتي را كه به همراه داشت داد . هر بخش كيسه اي از اشياي قيمتي خود را پر كرد و به انتهاي بخش 3 ، جايي كه اراذل در آن بودند برد .
زن دكتر متوجه شد كه رئيس اراذل يك هفت تير در جيبش دارد . ارذل غذا ها را پيش از ديگران بر ميداشتند و در اتاقشان انبار مي كردند و بعئ از گرفتن پول آن ها را به افراد مي دادند . سهميه غذا ها را بسيار كم كرده بودند ، به طوري كه نصف افراد هر بخش هم به زحمت سير مي شدند .
اين سهميه بندي آن قدر ادامه پيدا كرد كه پول و اشياي قيمتي كور ها تمام شد و همگي هم بر اثر جيره كمي كه به آن ها داده مي شد ، ضعيف و نا توان شده بودند . يكي از روز ها كه فرستاده ها براي گرفتن غذا به بخش اراذل رفته بودند ، دست خالي و با اين پيغام برگشتند كه از اين به بعد هر كس غذا مي خواهد بايد زن براي ما بفرستد .
اولين واكنش ها به اين خواسته به صورت اعتراض بود . اكثريت افراد مي گفتند ما نان به قيمت شرفمان نمي خوريم ، اما كم كم مرد ها ساكت شدند و زن ها پيش رو .
هر شب يكي از بخش ها بايد زن هايش را مي فرستاد . سرانجام نوبت به زن هاي بخش اول رسيد ؛ زن دكتر ، دختري كه عينك دودي داشت ، زن مردي كه اول كور شده بود ، زني كه هيچ كس نمي شناختش ، زني كه از بي خوابي رنج مي برد و دو نفر ديگر ، همگي پشت سر زن دكتر به آرامي به راه افتادند . ارذل 20 نفر بودند . اول رئيسشان انتخاب مي كرد و بقيه به ديگران وي رسيدند .
زن ها تا نزديكاي صبح فرياد زدند و زاري كردند . زن دكتر به شاهد همه اين اتفاقات بود و اشك مي ريخت . نزديكاي صبح اراذل زن ها را رها كردند و گفتند به مرد ها بگوييد بيايند غذا ها را ببرند ...
در ميان راه رو هاي برگشتن به بخش اول ، زني كه از بي خوابي رنج مي برد روي زمين افتاد و ديگر بلند نشد ؛ او مرده بود .
زن ها او را بلند كردند و در سكوت به بخش بردند . مرد هاي بخش يك همگي آرام و بي صدا صداي پاي زن ها را مي شنيدند و هيچ نمي گفتند . زن هاي بخش يك زني كه از بي خوابي رنج مي برد را در سكوت به خاك سپردند و بعد با هر زحمتي بود اندكي آب پيدا كردند و زن دكتر بدن تمامشان را شست .
فرداي آن شب نوبت بخ بعدي بود . هيچ كدام از زن هاي آسايشگاه حالت عادي نداشتند ، همه يا ديگر حرفي نمي زدند و يا فقط گريه مي كردند و فرياد مي زدند ، زن دكتر احساس كرد كه يك نفر بايد به اين روند پايان دهد و شرايط ديگر قابل تحمل نيست. فرداي آن شب قيچي كه نزد خود نگه داشته بود را برداشت و در ميان صف زنان كور بخشي كه نوبت ذلتشان رسيده بود خود را جا كرد . وارد بخش ارذل شد و مي ديد كه رئيس ارذل ، هماني كه ديشب به خودش تجاوز كرده بود ، امشب يك دختر بي نواي ديگري را آزار مي دهد . آرام به رئيس نزديك شد . قيچي را بالا برد و گردن رئيس را سوراخ كرد . دختر بي نوا شروع به فرياد كرد و همگي ساكت شدند ، دختر فرياد زد كه او مرده و زن دكتر گفت اگر به اين روند ادامه دهند يكي يكيشان را خواهد كشت و ساير زنان را به سرعن از آن جا خارج كرد .
اراذل از ترسشان در بخش باقي ماندند و ديواري از تخت هاي فلزي ساختند تا از خود محافظت كنند .
حالا ديگر غذاي كمي از بيرون به آن ها مي رسيد ، نگهبانان مي گفتند تقصير آن ها نيست و دولت مقدار جيره بندي را كم كرده . بايد هر طور شده به بخش ارذل مي رفتند چون آنجا حجم زيادي از غذا ذخيره شده بود . كور ها يك بار سعي كردند به آن جا حمله كنند اما با تير اندازي اراذل ، به وحشت افتادند و فرار كردند و زن دكتر در اين شرايط به تعدا كمي از كور ها كه با او به بخش اراذل حمله كرده بودند راز بيناييش را گفت .
در ايم ميان شبي يكي از زن ها بدون اين كه به كسي چيزي بگويد ، فندكي را كه همراه داشت برداشت و به در بخش اراذل نزديك شد ، ملحفه هاي تخت هايي كه اراذل براي محافظت از بخش گذاشته بودند آتش زد و آتش به كل بخش رسيد و آتش سوزي هولناكي رخ داد . كور ها دسته دسته مي دويدند ، بعضي ها زير پاها ماندند و بعضي در آتش گير افتادند ، اما كور ها مردن با تير نگهبانان را به آتش گرفتن ترجيح مي دادند .
كور ها به سمت در هاي خروجي رفتند و در كمال تعجب زن دكتر ديد كه خبري از نگهبانان نيست . همه رفته بودند ، زن به همراهانش گفت كه احتمالا كل شهر كور شده اند . آن ها آزاد بودند .
زن دكتر سردسته گروه شد ؛ گروه آن ها شامل دكتر ، مردي كه اول كور شد ، همسرش ، دختري كه عينك دودي داشت ، مردي كه چشم بند داشت و پسرك لوچ مي شد . زن دكتر گروه را به شهر برد و از شرايط براي آن ها تعريف مي كرد . تمام شهر پر از گروه هايي بود كه دسته دسته براي پيدا كردن غذا با هم حركت مي كنند . تمام مغازه ها غارت شده بود ، در خانه ها باز بود و كور ها براي پيدا كردن غذا ، به همه جا سرك كشيده بودند . زن دكتر مي ديد كه در خيابان ها مرده ها روي زمين افتاده بودند و گاها گروهي از سگ ها آن ها را پاره مي كنند و مي خورند ، افراد در خيابان ها ادفوع مي كردند و بوي گند تمام شهر را برداشته بود . ديدن اين صحنه ها زي را به گريه مي انداخت اما سعي مي كرد كه همه چيز را براي افراد گروه تعريف نكند .
زن دكتر براي افراد گروه غذا و لباس و كفش پيدا كرد و بعد همگي به توافق رسيدند كه يكي يكي به خانه هايشان سر بزنند . از خانه دختري كه عينك دودي داشت شروع كردند ؛ خانه خالي بود و پدر و مادر دختر نبودند ، پيرزن طبقه پايين به دختر گفت كه فرداي روزي كه او كور شده بود ، ماموران پدرو مادرش را برده بودند . پيرزن از گوشت خام مرغ و خرگوش هاي پشت خانه اش تغذيه مي كرد .
بعد به خانه دكتر رفتند و تصميم گرفتند براي اين كه زنده بمانند همگي با هم در خانه دكتر زندگي كنند . زن دكتر براي همه لباس تميز آورد و تا جايي كه مي توانست از آن ها پذيرايي كرد . فرداي آن روز زن دكترو مردي كه اول كور شده بود و همسرش براي پيدا كردن غذا رفتند و به خانه آن ها هم سر زدند ؛ مرد نويسنده اي با خانواده اش آن جا را اشغال كرده بودند . مرد نويسنده به آن ها گفت كه هيچ كس به راحتي نمي تواند خانه اش را پيدا كند و در نتيجه بيشتر افراد در هر خانه اي كه پيدا كنند زندگي مي كنند . نويسنده كور به آن ها گفت كه دارد راجع به شرايطي كه پيش آمده مي نويسد و زن دكتر راز بيناييش را به او گفت و از او خواستنوشته هايش را به او بدهد تا بخواند .
مردي كه اول كور شد و همسرش از نويسنده نخواستند كه خانه آن ها را خالي كند چون خودشان قرار بود در خانه دكتر و همسرش زندگي كنند ، اين ها رسم و رسومات جديدي بود كه با زندگي با كوري در حال شكل گرفتن بودند .
زن دكتر كم كم توانش را از دست مي داد ؛ او يكنفره بار همه كارهاي زندگي 7 نفرشان را به دوش مي كشيد . در يكي از روز هايي كه با همسرش براي پيدا كردن غذا به شهر رفته بودند ، وارد كليسايي شدند ، در كليسا زن دكتر با تعجب ديد كه چشم هاي تمام مجسمه ها و نقاشي هاي مقدس درون كليسا با پارچه سفيد بسته شده . آن شب وقتي همه اهالي خانه در حال خوردن شام و گوش دادن به داستان نويسنده كور كه زن دكتر آن را مي خواند بودند ، مردي كه اول كور شد ناگهان فرياد زد :« من مي بينم !»
بله دوران كوري تمام شده بود . در عرض چند روز ، تمام مردم شهر در خيابان ها فرياد مي زدند : « من مي بينم ! » يا : « من مي توانم ببينم ! »
داستان از پشت چراغ قرمزي شروع مي شود ؛ چراغ سبز مي شود اما ماشين اول حركت نمي كند ، همه شروع به بوق زدن مي كند اما اتفاقي افتاده ، راننده ميشين اول چيزي را مدام تكرار مي كند ، او مي گويد من كور شده ام... او كور شده بود اما برعكس كوري هاي عادي ، او همه چيز را سفيد مي داد نه سياه .
مردي به كمك او مي آيد ، فرد كور را راهنمايي مي كند و پشت فرمان ماشين او مي نشيند تا او را به منزل برساند و در ميان راه تصميم مي گيرد كه ماشين مرد كور را بدزدد . مرد ، كور را به منزل مي رساند و ماشينش را برمي دارد و مي رود . همسر مرد كور او را نزد چشم پزشكي مي برد . دكتر با معاينه دقيق او مي فهمد كه چشم هاي مرد سالم است و نمي فهمد كه مشكل از كجاست .
در طول مدت كمي تعداد زيادي از افراد جامعه به اين مشكل دچار مي شوند ، از جمله خود دكتر و مرد دزد ... دكتر كه از اين مسئله نگران بود به پليس خبر مي دهد . به سرعت افرادي كه كور شده بودند ، از سمت دولت ، به تيمارستاني متروك منتقل مي شوند . همسر دكتر كور نشد اما براي اين كه از شوهرش جدا نشود وانمود كرد كه او نيز مبتلا شده .
تيمارستان متروك از 2 ساختمان مجزا تشكيل شده بود . يك ساختمان را براي افراد كور ، و ساختمان ديگر را براي كساني كه مشكوك به كوري شدن بودند اختصاص دادند .
هر روز تعداد ديگري كور به تيمارستان منتقل مي شدند . غذا را سر ساعت هاي مشخص با كانتينر به جلوي در مي فرستادند و دو نفر از كور ها مامور مي شدند كه غذا ها را تحويل بگيرند . دكتر و زنش تصميم گرفتند به هيچ كس نگويند كه زن هنوز مي تواند ببيند . او تمام كارهاي كور ها را انجام مي داد و تا جايي كه مي توانست اسباب راحتي آن ها را فراهم مي كرد ؛ وي خود را مسئول تمام كارها مي دانست و به خاطر اين مسئوليتي كه بر گردن خود حس مي كرد ، عذاب روحي بزرگي تحمل مي كرد .
مرد دزد ، به خاطر درگيري كه روز اول با يكي از كور ها پيدا كرد ، پايش عفونت كرده بود و به شدت تب داشت . دكتر و زنش چند بار سعي كردند از نگهبانان درخواست مواد ضد عفوني كنند اما هر بار آن ها تهديدشان كردند كه اگر يك قدم ديگر بيايند تير اندازي مي كنند و حاضر نشدند كمكي بكنند .
شبي مرد دزد براي كمك گرفتن از نگهبانان به حياط رفت و نگهبان ها با ديدن مردي كه به سختي خود را روي يك پا مي كشاند و كثيف و خونين است ترسيدند و به سرعت او را با تير كشتند ...
كم كم افراد داخل آسايشگاه بيشتر مي شدند . ظرفيت آنجا تقريبا 300 نفر بود و زماني كه مسئولين تصميم گرفتند عده بيشتري را به آن جا منتقل كنند دستور دادند كه چون افرادي هم كه مشكوك به كوري هستند دير يا زود كور مي شوند ، كورهاي جديد را به سمت بخشي بفرستند كه افراد در آن مشكوك به كوري بودند . آن شب بلوايي در سمت افراد مشكوك به كوري ايجاد شده بود و در چند ثانيه همه افراد كور شدند . حالا همه آدم هايي كه در آسايشگاه بودند كور شده بودند و تنها كسي كه مي توانست ببيند همسر دكتر بود.
وضعيت آسايشگاه هر روز بد تر از روز قبل مي شد ؛ دستشويي ها ديگر قابل استفاده نبودند ، آب همه ساختمان قطع شده بود ، زمين ها كثيف و پوشيده از مدفوع افرادي بود كه ديگر جايي مناسب براي اين كار پيدا نمي كردند . زن دكتر شاهد اين وضعيت بود و هيچ كاري از دستش بر نمي آمد .
حالا تمام بخش هاي آسايشگاه پر شده بودند و حتي عده اي روي زمين مي خوابيدند . براي گرفتن سهميه غذا ، از هر بخشي 2 نفر انتخاب مي شدند و در سرسرا جمع مي شدند و سهميشان را مي گرفتند . در يكي از اين تقسيم بندي ها ناگهان تمام فرستاده ها با اضطراب به بخش ها بازگشتند و خبر دادند كه عدع از كور ها به آن ها اجازه نمي دهند سهمشان را بردارند .به سرعت خبر در آسايشگاه پيچيد كه عده اي از كور ها غذا ها را برداشته اند و مي گويند از حالا به بعد بايد براي گرفتن غذايتان به ما پول بدهيد .
در هر بخش هر كس هر چيز قيمتي را كه به همراه داشت داد . هر بخش كيسه اي از اشياي قيمتي خود را پر كرد و به انتهاي بخش 3 ، جايي كه اراذل در آن بودند برد .
زن دكتر متوجه شد كه رئيس اراذل يك هفت تير در جيبش دارد . ارذل غذا ها را پيش از ديگران بر ميداشتند و در اتاقشان انبار مي كردند و بعئ از گرفتن پول آن ها را به افراد مي دادند . سهميه غذا ها را بسيار كم كرده بودند ، به طوري كه نصف افراد هر بخش هم به زحمت سير مي شدند .
اين سهميه بندي آن قدر ادامه پيدا كرد كه پول و اشياي قيمتي كور ها تمام شد و همگي هم بر اثر جيره كمي كه به آن ها داده مي شد ، ضعيف و نا توان شده بودند . يكي از روز ها كه فرستاده ها براي گرفتن غذا به بخش اراذل رفته بودند ، دست خالي و با اين پيغام برگشتند كه از اين به بعد هر كس غذا مي خواهد بايد زن براي ما بفرستد .
اولين واكنش ها به اين خواسته به صورت اعتراض بود . اكثريت افراد مي گفتند ما نان به قيمت شرفمان نمي خوريم ، اما كم كم مرد ها ساكت شدند و زن ها پيش رو .
هر شب يكي از بخش ها بايد زن هايش را مي فرستاد . سرانجام نوبت به زن هاي بخش اول رسيد ؛ زن دكتر ، دختري كه عينك دودي داشت ، زن مردي كه اول كور شده بود ، زني كه هيچ كس نمي شناختش ، زني كه از بي خوابي رنج مي برد و دو نفر ديگر ، همگي پشت سر زن دكتر به آرامي به راه افتادند . ارذل 20 نفر بودند . اول رئيسشان انتخاب مي كرد و بقيه به ديگران وي رسيدند .
زن ها تا نزديكاي صبح فرياد زدند و زاري كردند . زن دكتر به شاهد همه اين اتفاقات بود و اشك مي ريخت . نزديكاي صبح اراذل زن ها را رها كردند و گفتند به مرد ها بگوييد بيايند غذا ها را ببرند ...
در ميان راه رو هاي برگشتن به بخش اول ، زني كه از بي خوابي رنج مي برد روي زمين افتاد و ديگر بلند نشد ؛ او مرده بود .
زن ها او را بلند كردند و در سكوت به بخش بردند . مرد هاي بخش يك همگي آرام و بي صدا صداي پاي زن ها را مي شنيدند و هيچ نمي گفتند . زن هاي بخش يك زني كه از بي خوابي رنج مي برد را در سكوت به خاك سپردند و بعد با هر زحمتي بود اندكي آب پيدا كردند و زن دكتر بدن تمامشان را شست .
فرداي آن شب نوبت بخ بعدي بود . هيچ كدام از زن هاي آسايشگاه حالت عادي نداشتند ، همه يا ديگر حرفي نمي زدند و يا فقط گريه مي كردند و فرياد مي زدند ، زن دكتر احساس كرد كه يك نفر بايد به اين روند پايان دهد و شرايط ديگر قابل تحمل نيست. فرداي آن شب قيچي كه نزد خود نگه داشته بود را برداشت و در ميان صف زنان كور بخشي كه نوبت ذلتشان رسيده بود خود را جا كرد . وارد بخش ارذل شد و مي ديد كه رئيس ارذل ، هماني كه ديشب به خودش تجاوز كرده بود ، امشب يك دختر بي نواي ديگري را آزار مي دهد . آرام به رئيس نزديك شد . قيچي را بالا برد و گردن رئيس را سوراخ كرد . دختر بي نوا شروع به فرياد كرد و همگي ساكت شدند ، دختر فرياد زد كه او مرده و زن دكتر گفت اگر به اين روند ادامه دهند يكي يكيشان را خواهد كشت و ساير زنان را به سرعن از آن جا خارج كرد .
اراذل از ترسشان در بخش باقي ماندند و ديواري از تخت هاي فلزي ساختند تا از خود محافظت كنند .
حالا ديگر غذاي كمي از بيرون به آن ها مي رسيد ، نگهبانان مي گفتند تقصير آن ها نيست و دولت مقدار جيره بندي را كم كرده . بايد هر طور شده به بخش ارذل مي رفتند چون آنجا حجم زيادي از غذا ذخيره شده بود . كور ها يك بار سعي كردند به آن جا حمله كنند اما با تير اندازي اراذل ، به وحشت افتادند و فرار كردند و زن دكتر در اين شرايط به تعدا كمي از كور ها كه با او به بخش اراذل حمله كرده بودند راز بيناييش را گفت .
در ايم ميان شبي يكي از زن ها بدون اين كه به كسي چيزي بگويد ، فندكي را كه همراه داشت برداشت و به در بخش اراذل نزديك شد ، ملحفه هاي تخت هايي كه اراذل براي محافظت از بخش گذاشته بودند آتش زد و آتش به كل بخش رسيد و آتش سوزي هولناكي رخ داد . كور ها دسته دسته مي دويدند ، بعضي ها زير پاها ماندند و بعضي در آتش گير افتادند ، اما كور ها مردن با تير نگهبانان را به آتش گرفتن ترجيح مي دادند .
كور ها به سمت در هاي خروجي رفتند و در كمال تعجب زن دكتر ديد كه خبري از نگهبانان نيست . همه رفته بودند ، زن به همراهانش گفت كه احتمالا كل شهر كور شده اند . آن ها آزاد بودند .
زن دكتر سردسته گروه شد ؛ گروه آن ها شامل دكتر ، مردي كه اول كور شد ، همسرش ، دختري كه عينك دودي داشت ، مردي كه چشم بند داشت و پسرك لوچ مي شد . زن دكتر گروه را به شهر برد و از شرايط براي آن ها تعريف مي كرد . تمام شهر پر از گروه هايي بود كه دسته دسته براي پيدا كردن غذا با هم حركت مي كنند . تمام مغازه ها غارت شده بود ، در خانه ها باز بود و كور ها براي پيدا كردن غذا ، به همه جا سرك كشيده بودند . زن دكتر مي ديد كه در خيابان ها مرده ها روي زمين افتاده بودند و گاها گروهي از سگ ها آن ها را پاره مي كنند و مي خورند ، افراد در خيابان ها ادفوع مي كردند و بوي گند تمام شهر را برداشته بود . ديدن اين صحنه ها زي را به گريه مي انداخت اما سعي مي كرد كه همه چيز را براي افراد گروه تعريف نكند .
زن دكتر براي افراد گروه غذا و لباس و كفش پيدا كرد و بعد همگي به توافق رسيدند كه يكي يكي به خانه هايشان سر بزنند . از خانه دختري كه عينك دودي داشت شروع كردند ؛ خانه خالي بود و پدر و مادر دختر نبودند ، پيرزن طبقه پايين به دختر گفت كه فرداي روزي كه او كور شده بود ، ماموران پدرو مادرش را برده بودند . پيرزن از گوشت خام مرغ و خرگوش هاي پشت خانه اش تغذيه مي كرد .
بعد به خانه دكتر رفتند و تصميم گرفتند براي اين كه زنده بمانند همگي با هم در خانه دكتر زندگي كنند . زن دكتر براي همه لباس تميز آورد و تا جايي كه مي توانست از آن ها پذيرايي كرد . فرداي آن روز زن دكترو مردي كه اول كور شده بود و همسرش براي پيدا كردن غذا رفتند و به خانه آن ها هم سر زدند ؛ مرد نويسنده اي با خانواده اش آن جا را اشغال كرده بودند . مرد نويسنده به آن ها گفت كه هيچ كس به راحتي نمي تواند خانه اش را پيدا كند و در نتيجه بيشتر افراد در هر خانه اي كه پيدا كنند زندگي مي كنند . نويسنده كور به آن ها گفت كه دارد راجع به شرايطي كه پيش آمده مي نويسد و زن دكتر راز بيناييش را به او گفت و از او خواستنوشته هايش را به او بدهد تا بخواند .
مردي كه اول كور شد و همسرش از نويسنده نخواستند كه خانه آن ها را خالي كند چون خودشان قرار بود در خانه دكتر و همسرش زندگي كنند ، اين ها رسم و رسومات جديدي بود كه با زندگي با كوري در حال شكل گرفتن بودند .
زن دكتر كم كم توانش را از دست مي داد ؛ او يكنفره بار همه كارهاي زندگي 7 نفرشان را به دوش مي كشيد . در يكي از روز هايي كه با همسرش براي پيدا كردن غذا به شهر رفته بودند ، وارد كليسايي شدند ، در كليسا زن دكتر با تعجب ديد كه چشم هاي تمام مجسمه ها و نقاشي هاي مقدس درون كليسا با پارچه سفيد بسته شده . آن شب وقتي همه اهالي خانه در حال خوردن شام و گوش دادن به داستان نويسنده كور كه زن دكتر آن را مي خواند بودند ، مردي كه اول كور شد ناگهان فرياد زد :« من مي بينم !»
بله دوران كوري تمام شده بود . در عرض چند روز ، تمام مردم شهر در خيابان ها فرياد مي زدند : « من مي بينم ! » يا : « من مي توانم ببينم ! »