امروز،
قسمتهای انتخابی از این کتاب:
«حالا دیگه خوب خوبی. یه دختر خوب داری و اون میتونه همه ی عمرش بگه تو دریا متولد شده»
«بعضی دخترها میگفتند وقتی بالاخره تسلیم میشوی و با یک مرد میخوابی-حتی اگر اولین مردی نباشد که انتخاب کردی-احساس بیچارگی ولی آرامش و حتی احساس دلچسبی بهت دست میدهد.»
«اینجا نمیتونه خونه ی من باشه. اینجا برام هیچی نیست جز سرزمینی که توش میمیرم.»
«وقتی شانسی به ما رومیآره تا تمام دنیای درون و حقیقت خارجی رو کشف کنیم و طوری زندگی کنیم که به همه ی هدف های روحی و جسمی و کل دامنه ی زیباییها و محدودهی عظیم در دسترس انسان برسیم، همزمان رنج میکشیم، لذت میبریم و دچار آشفتگی میشیم.»
«فقط کاری که در دنیای بیرونیت انجام میدی و هر دقیقه از زندگیت رو صرفش میکنی وجود داره. از وقتی این رو فهمیدم احساس شادمانی میکنم.»
«من تونستم از شر تمام متعلقات احمقانه نفس خودم خلاص بشم. به این فکر میکنم که چطور میشه به دیگران کمک کرد و این تمام چیزیه که به خودم اجازه میدم بهش فکر کنم.»
«میدونم این کلمات بوی مرگ دارن، اما همیشه حقیقت دارند
«حالا دیگه خوب خوبی. یه دختر خوب داری و اون میتونه همه ی عمرش بگه تو دریا متولد شده»
«بعضی دخترها میگفتند وقتی بالاخره تسلیم میشوی و با یک مرد میخوابی-حتی اگر اولین مردی نباشد که انتخاب کردی-احساس بیچارگی ولی آرامش و حتی احساس دلچسبی بهت دست میدهد.»
«اینجا نمیتونه خونه ی من باشه. اینجا برام هیچی نیست جز سرزمینی که توش میمیرم.»
«وقتی شانسی به ما رومیآره تا تمام دنیای درون و حقیقت خارجی رو کشف کنیم و طوری زندگی کنیم که به همه ی هدف های روحی و جسمی و کل دامنه ی زیباییها و محدودهی عظیم در دسترس انسان برسیم، همزمان رنج میکشیم، لذت میبریم و دچار آشفتگی میشیم.»
«فقط کاری که در دنیای بیرونیت انجام میدی و هر دقیقه از زندگیت رو صرفش میکنی وجود داره. از وقتی این رو فهمیدم احساس شادمانی میکنم.»
«من تونستم از شر تمام متعلقات احمقانه نفس خودم خلاص بشم. به این فکر میکنم که چطور میشه به دیگران کمک کرد و این تمام چیزیه که به خودم اجازه میدم بهش فکر کنم.»
«میدونم این کلمات بوی مرگ دارن، اما همیشه حقیقت دارند